یک روز ، سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد . فعالیت پروانه متوقف شد ، به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و دیگر نمی تواند ادامه دهد . آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود . آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز ، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند . اما هیچ اتفاقی نیفتاد ! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول شد و هرگز نتوانست پرواز کند .
« چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن ، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود ، تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند . »
گاهی اوقات ، تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم .
اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .
وقتی تو آمدی قلب شکسته ام پر از عشق شد ، زندگی ام پر از طراوت و تازگی شد
تو مانند بارانی بر روی من باریدی و تن خسته و غم زده مرا پر از طراوت عشق کردی
تو مانند گلی در باغچه قلبم روییدی و قلب سوخته مرا گلستان عاشقی کردی
تو مانند مهتابی بر آسمان دلم تابیدی و دل تاریک مرا پر از نور عشق خودت کردی
تو با گرمای وجودت زمستان سرد دلم را گرم گرم کردی
وقتی تو آمدی احساس میکردم دنیا مال من است چون تو دنیای منی
وقتی تو آمدی خوشبختی را با تمام وجود حس میکردم چون تو همان امید زندگی منی
تو که آمدی مرغ عشقی که در باغ دلم نشسته بود آواز عاشقانه اش را شروع به
خواندن کرد … تو که آمدی گذشته های تلخم همه از صحنه قلبم سوخت و از بین رفت.
تو که آمدی تمام خاطرات گذشته از دفتر دلم سوزاندم ، و همه را از صندقچه قلبم
بیرون ریختم و از یادم بردم!
تو که آمدی عاشقی برایم پر معنا تر از گذشته شد ، کلام دوست داشتن مقدس تر از
همیشه شد ، و داستان لیلی و مجنون برایم واقعی تر از قبل شد!
تو که آمدی تنهایی به عزا نشست ، غم سفر کرد و قلبم به استقبال عشق رفت
وقتی تو آمدی ساحل دریای دلم پر از مروارید و صدف شد ، و دیگر در کنار ساحل تنها
نبودم تو نیز با من بودی
تو که آمدی شبهای شهر ستاره باران شد ، دروازه شهر گلباران شد
تو مانند یک نوای عاشقانه در قلبم نشستی و قلب مرا با آن نوای آرامت پر از محبت کردی
تو مانند پرنده ای در دلم نشستی و با پروازت در آسمان دلم ، به من غرور پرواز به
دشت عشق بخشیدی
تو در دفتر عشقم می مانی و خواهی ماند !
دفتر عشق را همراه با کلام مقدس تو و با تمام خاطرات شیرینی که با هم داشتیم در
صندقچه قلبم میگذارم و کلیدش را به دست حق میسپارم
آغاز همیشه یکسان است ؛ پایان مشخص می کند راه را بیراه را ... !! *
در این میانه ام هوسی ست تا از سنگ معشوقی بتراشم که با چشمانم در ضربان باشد .
آینه ای در برابر آینه ات میگذارم تا از تو
ابدیتی بسازم...
میپرسی: چرا سکوت کردهای؟ به چشمانم نگاه کن تا صدای فریادهایم را بشنوی...
مهم نیست دریایی وسیع باشی یا برکهای کوچک اگر زلال باشی آسمان در تو پیداست.
گوش کردن را یاد بگیر، فرصتها گاه با صدای آهسته در میزنند.
و چشمانم به قلبم حسودی میکند آنگاه که از چشمانم دوری و همیشه در قلبم هستی. .
زندگی مثل یه دیکته است. مینویسم و پاک میکنیم غافل از روزی که میگن برگهها بالا...
اگر کسی می گوید
که برای تو می میرد
دروغ میگوید!!!
حقیقت را کسی میگوید
که برای تو و با تو زندگی می کند!
غزل برای درخت
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت
چون با هزار رشته تو با جان خکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر برکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنها یی ای درخت
سرنگ :
با گریه به دنیا می آیی اما چنان زندگی کن که با خنده از دنیا بروی.